سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
باران نگاه
 
 

نهالستان پرواز

 

شهیدان زنده و نامشان جاودانه خواهند ماند . دفاع مقدس یاد آور رشادتها و دلاوریهای مردانی پر کار و با صلابت بوده که توانستند برای همیشه در اذهان ما بمانند . تک تک شهیدان این مرز و بوم نامشان در قلب تاریخ برای همیشه باقی خواهد  ماند ؛ شاید بتوان با نوشتن این واقعیات و دیگر واقعیتها از دلیر مردان دفاع مقدس گوشه ای از رشادتها ی آنان را به تصویر کشید .  

سال  1363 برایم بهترین خاطرات بود ؛ روستایی که چند کیلو متری با شهر فاصله داشت و مدرس? شهید گل محمد علی پور که وسط روستا بود ؛ نزدیک صد متری روستا نهالستانی زیبا با درختانی زیباتر وجود داشت که زیبایی خاصی به روستا داده بود . بیاد می آورم روزهای جنگ، روزهایی که تنها آهنگ موزونی که برایم دلنشین بود صدای آژیر جنگ و صدای دلنشین صادق آهنگران .

در آن سالها مردم روستا تلویزیون نداشتند و تنها خانواده های کمی صاحب تلویزیون بودند و ما هم هر چند وقتی به خان? اقوام نزدیک برای تماشا فیلم می رفتیم با شور و نشاط روزهای جنگ ، اخبار و گزارشات  اخبار، بیشترین روزهای رسانه ها بود ؛ با دیدن رزمندگان و صدای تفنگ و توپ و مسلسل در تلویزیون حس عجیبی در وجودم نمایان می شد ؛ برای همین خاطر بود که هرروز ساعتی زودتر به مدرسه می رفتیم و همراه با دوستانم داستانهای رزمندگان جنگ را بازی می کردیم  نه به شیو? تئاتر بلکه با بازی خالصانه و کودکان? خودمان ، هر کدام از دوستان نقشی را به عهده می گرفت ، یکی سرباز عراقی ، دیگری فرماند? ایرانی ، و با این شیوه که در آن موقع به آن تفنگ بازی و به اصطلاح جنگ عراقی و ایرانی بود ، بازی می کردیم ، یکی از دوستانم به نام نعمت همیشه در بازیهایمان نقش شهید را ایفاء می کرد و ما او را برروی نیمکتی می گذاشتیم و با دادن شعار الله اکبر ، خمینی رهبر شهیدان زنده اند الله اکبر او را به طرف کلاس درس که نشان? خاکریز بود می بردیم . در آن لحظات واقعاً حس می کردیم نعمت واقعاً شهید شده و به گریه می افتادیم . نمی دانستیم جنگ چیست ؟ ! دفاع مقدس چیست ؟ و چرا ما با عراق می جنگیم فقط از حرفهای دیگران و رسانه ها آنها را تا حدودی می فهمیدیم . 

یادم هست در یکی از سالها 64 تا 68 سریال تلویزیونی ریس علی دلواری پخش می شد و من همراه دوستانم در نیزارهایی که در اطراف روستا بود ، ساعت ها نقش آن ها را به شیو? خود بازی می کردیم و واقعاً برایمان مسرت بخش بود . آری در طول چند سال دوران دبستان از سالهای 63 تا 68 و حتی اوائل دور? راهنمایی با عده ای از بچه های همکلاسی  به خاطر شور و شوق جنگ در آن سالها : نقشهای رزمندگانی که هرز گاهی از تلویزیون می دیدیم در مدرسه بازی می کردیم . چه روزهایی که مدیر مدرسه بخاطر این کار مار را تنبیه می کرده چرا که فکر و ذکرمان شده بود ؛ جنگ ! تفنگ ! ؟ شهید یا اسارت .

یک روز از ترس اینکه مدیر مدرسه ما را دو باره تنبیه می کند با همفکری بقیه دوستان تصمیم گرفتیم به نهالستانی که در نزدیکی روستا بود برویم و در آنجا بازی هایمان را انجام دهیم ( تفنگ بازی ؛ جنگ سربازان ایران و عراق )  نهالستان پر از درختان و علف زارهای زیبا بود ، درختهای سر به فلک کشیده بید ، انار ؛ گلهای محمدی ؛ خلاصه نهالستان مملؤ از درخت بود . وقتی تک تک گلهای زیبای محمدی را میدیدم بیاد شهیدان که در تلویزیون می دیدم می افتادم با بوییدن هر گل یاد شهیدان در ذهنم نمایان می شد ؛ هر چند در آن سالها بخاطر سن و سال کمی که داشتم نمی توانستم واژ? شهید و شهید بودن را خوب درک کنم . نهالستان نگهبانی داشت که هنگام ورود به باغ اجاز? ورود به ما نمی داد ؛ ولی وسا طتهای جوانی خوش برخورد و خوش سیما باعث شد که در طول هفته ساعتی در آنجا بازی کنیم . نعمت آواز قشنگی داشت و همیشه آهنگهای  آهنگران را می خواند و من و بقیه دوستان با حال و هوای خاص سینه می زدیم ؛ از لابه لای درختان سر به فلک کشیده و از درون بوته های گلهای محمدی جوانی رعنا و خوش سیما با داشتن کتابی در دست خود تمام حرکات ما را زیر نظر داشت و هنگام ورود ما به نهالستان و بازی در آن جا ، کتابش را می بست و به ما خیره می شد . نگاهش تک تک ما را می پایید ، نگاهش معنی دار بود ، خصوصاً موقعه ای که نام شهیدان را بر زبان می آوردیم و نعمت با صدای دلنشین خود که شبیه آهنگران بود می خواند خلاصه هر روز قبل از شروع کلاس درس ساعتی را در آن جا می گذراندیم و نقش هایی را بازی می کردیم که در آن زمان واقعیتهای خودش را داشت در یکی از روزها آن جوان مرا صدا زد ؛ بعد از احوال پرسی و پرسیدن کلاس و نام معلم ؛ دست در جیبش فرو برد و شکلاتی به من داد ؛ و در ادامه به من گفت : علیرضا جان درست را بخوان و سعی کن همیشه پسر خوبی باشی بعد به من آفرین گفت و گفت : برو با دوستانت بازیت را ادامه بده . ثانیه ها و ساعت ها و روزها می گذشت و هر روز با دوستان در نهالستان بازی می کردیم . هر روز در نهالستان ستار را می دیدم ؛ کتابی در دست و با لبخند مهربان خاص خودش . وقتی به چشمانش نگاه می کردی ؛ انگار می خواست حرفهای ناگفته ای به من و دوستانم بگویید ، در چشمانش همیشه غروبی غمگین بود . اولین روزهای آذر ماه سال 66 بود ؛ صدای سوزهای  تند باد ، غرش آسمان ابرهای سیاه ، و درختان نهالستان خالی از برگهای همیشه سبز ، بوته های گل محمدی بدون گل ، غرشهای آسمان و باریدن نم نم باران .

سر کلاس درس نشسته بودیم ؛ معلم درس علوم تدریس می کرد ، ناگهان صدای فغان و ناله از دل روستا بلند شد ، صدایی که قلب تک تکمان به شماره افتاد ، سرو صدا و ناله و فغان هر لحظه زیادتر می شد ساعت آخر کلاس بود و بعد از چند لحظه معلم به درون حیاط مدرسه دوید ، زنگ مدرسه زده شد و هم? دانش آموزان با کیف و کتابها در دست به طرف صدای ناله هجوم آوردند ، همه با هم می دویدیم :

لحظه ای بعد آژیر آمبولانس و ماشین های پشت سر آن ، نهالستان و قبرستان روستا را که به هم چسبیده و نزدیک هم بودند ، طی کردند آژیر آمبولانس زیاد و زیادتر می شد ، هیاهو ، ناله و فغان زن و مرد ، پیر و جوان با پاهای برهنه ، نزدیک به صدها ماشین پشت سر هم ؛ ماشین آمبولانس جلوی قبرستان توقف می کند ؛ سربازان با چکماهای سیاه و لباس های سبز در آمبولانس را باز کردند تابوتی از درون آن کشیده می شود . مردم همه با هم بر سر و صورت خود می زنند ، گریه و زاری ُکل قبرستان و نهالستان را فرا گرفت ؛ برادر شهید از خود بیخود می شود و بر زمین می ُافتد مادر داغ دیده جرعه های خون او را در تابوت بوسه می زد . و من با چشمانی گریان بیاد ستار می اُفتم ! باران تُند تر می شود و سوزهای باد درختان نهالستان بیشتر با خود می گویم آسمان نیز برای ستار گریه میکند و من هم شروع کردم به گریه کردن .

آری شهید کسی نبود جزء ستار مقصودی .

 

روحش شاد و یادش گرامی




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 91 آذر 7 :: 12:5 عصر :: توسط : علیرضا احمدی

درباره وبلاگ
پیوندها
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 225
بازدید دیروز: 8
کل بازدیدها: 69339